دل نبندی به چرخ و دورانش
دل نبندی به چرخ و دورانش
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ماحضر نیست بر سر خوانش
گر به بازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجۂ تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر گیر
که بود زهر زسر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همه دیو دان که رفت بباد
از فسون مسند سلیمانش
واین همان زال دان که از دستان
در چه افتاده پور دستانش میرزا حبیب خراسانی
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ماحضر نیست بر سر خوانش
گر به بازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجۂ تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر گیر
که بود زهر زسر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همه دیو دان که رفت بباد
از فسون مسند سلیمانش
واین همان زال دان که از دستان
در چه افتاده پور دستانش میرزا حبیب خراسانی
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 13 آذر 1396 ساعت 18:50 توسط سجاد
| تعداد بازديد : 109